کد تقویم

> خاطرات دوران سربازی... - همه چی درباره سینما
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه چی درباره سینما

فصل اول آموزشی:

ساعت 9 شب یکشنبه مورخ 18/3/83  بود که من لوازم

ضروری رو جمع کردم لباس گرم بسیاری تنقلات که مادرم

 برای من گذاشته بود خیلی زیاد بودطوری که ساکم سنگین

شده بود فرزند پنجم خونه بودم 2 تا از برادرام قبل من خدمت

رفته بودن  نصف آنها را از ساکم در آوردم وطوری که مادرم

ناراحت نشه آنها را در یک قسمت خونه که زیاد تو دید نباشه

گذاشتم. بحث سنگینی نبود نمیخواستم این همه چیز با

خودم ببرم که اونجا بقیه بهم بخندن فکر کنن بچه ناز ناز

هستم یا نمیتونم گرسنگی یا تشنگی رو تحمل کنم . ساکم

رو جمع و جور کردم.

 

 آدم منظم ودقیقی هستم وتا صبح 10 بار از خواب پریدم  که یه موقع  دیرم نشه ساعت 4 صبح از منزل بعد از خداحافظی و آئینه قرآن بیرون اومدم و رفتم کنار جاده تا سوار اتوبوس بشم وبرای یه سفر مردانه راهی شم مادرم میخواست من رو تا سر جاده همراهی کنه ولی من به خاطر این که اذیت نشه و اون غروری که داشتم مانع شدم .ساک رو برداشتم و به روی دوشم انداختم به طرف جاده رفتم کنار جاده رسیدم زیاد برام سخت نبود چون اردوهای نظامی زیاد رفته بودم و خدمت سربازی هم مثل اردو های نظامی میدونستم. تو این فکرها بودم که اتوبوس شیروان اومد سوار شدم آخه آموزشی من شیروان بود پادگان آموزشی شهید بهشتی. رفتم آخر اتوبوس نشستم و باز غرق در افکارم شدم. کنارمن دو جوان قد بلند و دوقلو با صورت های کشیده نشسته بودند . سر صحبت رو با اونا باز کردم ومتوجه شدم که اونها هم میخوان برن به همون پادگان یکمی دلم قرص شد چون از اینکه غریبانه و نتها اول وارد یه جایی بشم خیلی ناراحت بودم همراه با این دوقلوهای مشهدی شدیم تابه پادگان شهید بهشتی شیروان برسیم. پادگان شهید بهشتی نرسیده به شیروان و در چند کیلومتری جاده قرار داره من همراه دوقلوهای مشهدی ازنرسیده به شیروان از اتوبوس پیاده شدیم ساعت 8 صبح بود.

ماشینهای شخصی کنار جاده ایستاده و صدا میزدند برای پادگان شهید بهشتی من و دوقلوها سوار یکی از اون ماشینها شدیم و اون ماشین به سمت پادگان شهید بهشتی حرکت کرد.یک ساعتی طول کشید ولی رسیدیم اول پادگان که رسیدیم دژبان ها ی پادگان   تمامی ساک های مان را بازرسی کردند که وسایل ممنوعه با خود داخل پادگان نبریم.داخل پادگان جلوی درب اصلی بچه ها رو خط کردند بچه ها اکثرا هنوز غرور جوانی در چهره هاشان موج میزد و یکی از همون ها خود من بودم 2 ساعتی همون جا نشستیم بعد یک سرباز قدبلند سفید پوست با واکسیل و کلاه قرمز اومد ویکم برای ما با لحنی خیلی خشمگینانه صحبت کرد و گفت اینجا منطقه نظامی ودیگه خونه نیست که هر کاری دلتان میخاد بکنیداومدین که مرد بشی  اینجا قانون و مقررات داره و باید به اونا عمل کنید و اون قانون نظامی رو که همیشه توی فیلم هامیشنیدیم اینجا هم از زبون این سرباز که خدمتش زیاد بود شنیدیم در نظام همیشه یادتون بمونه توی جمع اگه کارخوب یا بدی بکنبد اگه مال هرگردان یا گروهی باشید تشویق برای یک نفر و تنبیه برای همه هست پس مراقب باشید و سرباز از همونجا شروع کرد به سخت گیری . مارو حسابی بشین پاشو داد و حالمون گرفت البته من و تعدادی از بچه ها زیاد تحویل نمیگرفتیم و اونم چون ما لباس شخصی بودیم زیاد اذیت نکرد ولی فکر کنم برامون خط و نشون کشید که بعدم حالمون رو بگیر من و تعدادی از بچه ها برای این زیاد تحویلش نمیگرفتیم چون میگفتیم تو خودت سربازی هنوز به ما گیر میدی. ساعت 12 ظهر شد ما همون جا توی محوطه نشستیم یه همین جور به تعدادما افزوده میشد از شهرهای مختلف از تهران- شاهرود- کرمان- نهبدان- رشت و.....

صدای اذان از بلندگوهای پادگان بلند شدو بچه ها آماده شدند برای نماز خوندن تعدای هم جیم زدن انگاربا نماز میونه ای نداشتن ولی فکر کنم این آخرین باری که جیم میزنن چون وقتی لباس تنشون باشه به این سادگی ها نمیتونن جیم بشن توی نظام هرکاری که بگن انجام بده اجباری باید انجام بدی برا همینه که قدیمی ها به خدمت سربازی میگفتن اجباری رفتیم وضوخونه وضوبگیریم شیر آب رو که باز کردم خیلی آبش سرد بود یکم از آب خوردم باورم نمیشد چه آب گوارایی خیلی آب گوارایی بود تا دلت بخاد از اون آب خوردم و بعد وضو گرفتم ولی بعدش با خودم گفتم خدا بخیر کنه هنوز اولای پاییز این آب اینقدر سرد وقتی زمستون بیاد چی میشه .پادگان درست داخل دره ای قرار گرفته بود وکوههای برافراشته اون رو احاطه کرده بود.رفتیم برای نماز- نماز خونه پادگان خیلی بزرگ بود فکر کنم یه 3یا 4 هزار نفری گنجایش داشت وبه نماز ایستادیم نماز که تموم شد امام جماعت هم صحبت کرد و به ما خوش آمد گفت و درباره احکام شرعی هم یکم برا بچه هاتوضیح داد که واقعا برای خودم و لسیاری از بچه ها مفید بود چون فکر کنم خیلی ها اصلا خواندن نماز جماعت رو بلد نبودن و دیده میشدن بسیار اندکی از سربازها که نماز خواند هم بلد نبودن .پادگان شهید بهشتی وابسته به سپاه بود و زیر نظر نیروی مقاومت بسیج وبرای همین هم اکثر بچه هایی که اومده بودن یا بسیجی بودن یا از قشر مرفع جامعه که با پارتی بازی اومده بودن اونجا تعداد اندکی که نماز خوندن هم بلد نبودن از همین قشر بودن . چون سربازهای قدیمی خیلی تو این پادگان حال میکردن و به اونجا هتل بهشتی هم میگفتن بجه های جدید رو حد الامکان نمیذاشتن با سربازها یا بچه هایی که چند ماهی اونجا آموزیشی بودن همصحبت بشن تا همه راهکارها ی پادگان رو کدوم فرمانده جدی صحبت میکنه وعمل میکنه باخبر بشن ولی مگه ایرانی جماعت رو میشه جلوش رو گرفت . ساعت 14 گفتن که همه سرباز های جدید برن غذاخوری و ناهار بخورن یه بشقاب و یه قاشق هم همراهشون ببرن که یدفعه دیدم همه هجوم بردن بچه های مشهد وشهرهای اطراف استان خراسان چون ماه رمضان بود روزه بودن وفقط بچه ها یشهرستان های دور که نمیتونستن در را ه طولانی که دارند روزه بگیرند برای ناهار رفتن و خیلی هم تعدادشون زیاد بود.  به طرف غذا خوری رفتن خیلی شلوغ شده بود در غذاخوری میخاست از جا کنده بشه که یدفعه دیدم یه نظامی کادر اومد وباتشر همه رو به عقب خوند و سربازهای آشپزخونه هم بچه ها رو هل دادن سمت عقب درجه او کادر سروان بود و لهجه کردی داشت و شروع کرد به بد بیراه گفتن ای احمق های بی شعور شما شعور ندارید برا غذا خوردن سرسفر خونتون هم همین جوری میرفتین و کلی بد بیراه بعد همه رو موظف کرد صف بکشن و با صف برن داخل وهیچکس هم جیکشون در نیومد خیلی ترسیده بودن ناهار خورشت قیمه بوداز بچه ها وضعیت غذا رو پرسیدیم که گفتن یک کفکیر بزرگ برنج و یه ملاقه که حاوی دوعدد گوشت و یه مشت لپه و سیب زمینی بود خورشت .ناهار رو که خوردند ظرفها رو اومدن تو محوطه و زیر آفتاب دوباره نشستن ما که روزه بودیم شکم ها قر و قور میکرد خیلی ضعف کرده بودیم ولی بچه های شهرستان های دیگه رنگ و رو شون باز شده بود. 

ساعت 3 بعد اظر بود که گفتن برید سهمیه هاتون رو از انبار

بگیرید و اولشم هم گفتن باصف نبینم باز شلوغ کنید و بچه

های جدید همه صف کشیدن یکی یکی برای گرفتن سهمیه

وارد انبار شدن سهمیه عبارت بود از 3دست لباس نظامی- 2

دست لباس گرم اورکت- تاید مسواک وخمیر دندون شامپو

وغیره وقتی سهمیه ها رو که توی کوله بود گرفتیم سهمیه دو

 سال رو که خیلی هم زیاد بود و به سختی حمل میکردیم و از

 جلوی سرباز های قدیم رد میشدیم با طعنه به ما مطلک

میگفتن مثلا میگفتن سهمیه طنابت رو هم گرفتی فیس ماه

به چه امیدی زنده ای -کی میره این همه راه رو و......

 

توی محوطه با اون همه وسایل نشستیم تا تقسیم بندی کنن و آسایشگاههامن معلوم بشه یادم رفت بگم که 4 روز مونده بود تا ماه رمضون تموم بشه .پادگان شهید بهشتی از 2 تا گردان تشکیل شده بود به نام های گردان امام علی (ع) که فرمانده اون سروان قنبری و گردان امام حسین (ع) که فرمانده اون سروان جاندانه که از بومی های همون جا هست بودند.گردان امام علی )ع) یک ماهی از گردان امام حسین (ع) جلوتر بود .واینجوری هم که بچه های قدیمی پادگان میگفتن از نظر همه چی گردان خیلی راحتی برخورد کرده بودیم یعنی گردان امام حسین (ع) بچه ها با شنیدن این جمله خیلی دلشون قرص شد..

بچه ها به سه گروهان تشکیل شدن ودر یکی از آسایشگاها

جا گرفتن که دارای سه اتاق بزرگ با تختهای چند طبقه

بودبچه های مشهد هم در 3 گرووهان تقسیم شدند.من هم

 در گروهان 3 که کروهان 90 نفری بود واتاق هم تقریبا روبه

روی درب خروجی بود.جا گرفتم. در گروهان ما 7تا 8 نفری از

بچه ها مشهد و تعداد زیادی گرگان و تهران ونهبندان بودند که

 من با 3 تا 4 تای آنها بیشتر می چرخیدیم و تختها رو هم

نزدیک هم بود.اسم یکی محمد- یکی علی و یکی میثم بود و

 و یکی بچه تهران بود که ریز نقش و سیاه چرده که بچه

خیلی خوبی هم بود.رفیق های ایاقی شدیم. ساعت 9 شب

 بود که همه بچه رو با لباس نظامی که داده بودند به خط

کردندو فرمانده گروهانها مشخص شد فرمانده گروهان

ماگروهبان سرباز رکابدار بود که ما خیال میکردیم کادر است

 بعد ها فهمیدیم که سرباز قدیمی هستش بچه خوبی بود

 ولی تو کارش جدی یکمم تک زبونش میگرفت. اون شب

خیلی مارو بشین پاشودادن و لی خیلی هم خوش گذشت

 وقتی یاد میدادند که به جای خود و بچه ها جواب میدادند الله

 و سر گروهبان میگفت که در شب نباید جواب  الله بدهیدو

هیچ صدایی نباید شنیده بشه  چون شاید دشمن صدای شما

را بشنود و موقعیت رو پیدا کنه.و خیلی از اصول نظامی که به

همون شب یاد داد و وقتی میخواستیم بعد از 2 تا 3 ساعت

 که علاف شدیم بریم آسایشگاه و استراحت کنیم گروهبان از

 جلو نظام وخبردار گفت که دفعه اول همه جواب دادن و بعد

ناراحت شد و گفت مگه من به شما احمق ها نگفتم شب

صدا نداره و دوباره تنبیه نظامی کرد کل گروهان رو و چندین بار

 تکرار کرد و تک توکی از بچه ها که میخواستن اذیتش کنن

هی صدا درمی آوردند و هی اون هم کل گروهان رو تنبیه

میکرد ما که کلی میخندیدیم و حال میکردیم ولی بعضی از

بچه ها خسته شدند و میگفتن جون مادراتون کسی صدا در

نیاره تا بریم داخل که بچه ها آخر با این قسم ها ساکت

میشدند و داخل میشدیم . شب اول خیلی حال کردیم.ساعت

 3 صبح همه رو بیدار کردند که برن و سحری بخورند رفتیم

غذاخوری و باز دوباره سر صف شدن بچه می دویدن و شلوغ

میشد یادمه شب اول بود سر اینکه کی اول صف باشه یا دوم

 مثل مدرسه با بچه ها گرگان درگیر شدیم و دعوا بالا گرفت

حالا جالب اینجاست که بچه های گرگان همه قد بلند و هیکل

 و بچه های مشهد همه قد کوتاه وریزنقش ولی بچه های

مشهد ریزنقش هستن ولی خیلی قلدر و پرسرو صدا به

اصطلاح خودمون (غال ) هستند.هیچی جرو بحث بالا گرفت

ولی زود بچه ها جدا کردن ولی خط و نشونها و کل کلا ادامه

 داشت و بچه های مشهد  قرار مدار دعوا رو میذاشتن برای

 بعد آموزشی  . چند روزی گذشت ما با بچه های گرگان نمی

 ساختیم و هرز گاهی بهم گیر میدادیم. 3تا 4 روزی گذشت

 هرروز ماررو میبردن میدان صبحگاه و با ما رژه تمرین میکردند .

5 صبح بیدار باش نماز صبحانه- نظافت به خط شدن

میدان صبحگاه تمرین رژه. 2روز دیگه عید فطر بود زمزمه های

تو بچه ها به گوش میرسید که میخان هنوز نیوده به ما

مرخصی میان دوره بدن تا عید فطر رو در کنار خانواده باشیم .

ولی از مسئولین که میپرسیدیم همه میگفتن نه پسر جون

شما هنوزنیومده میخاین برید......

 

ادامه دارد....................


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 10:22 صبح توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک


< > < >