کد تقویم

> چارلی چاپلین - همه چی درباره سینما
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه چی درباره سینما

حضور بازیگران به اصطلاح بفروش در آثار سینمایی می تواند در شرایط فعلی سینمای ایران، تضمینی برای بازگشت سرمایه تهیه کننده این اثر باشد. اما از سویی دیگر گاهی ضعف محتوایی آثار سینمایی و یا استفاده صرف تبلیغاتی از یک بازیگر، باعث می شود تا علیرغم حضور بازیگران گرانقیمت، فیلم مذکور به فروش قابل توجهی دست پیدا نکند. مانند حضور "گلزار" در فیلم "دموکراسی تو روز روشن" و یا حضور بازیگران کمدی سینمای ایران در فیلم "شیر و عسل".

جدای از مسئله کاهش مخاطب و فروش سینماها، این دستمزدها همچنان سیر صعودی پیدا کرده اند و از همه قابل توجه تر اینکه گاهی تهیه کننده ها برای حضور همین بازیگرهای 50 میلیونی باید ماهها منتظر باشند.

اما آخرین ارقام دستمزد این هنرپیشه ها، که برخی به گفته خودشان و برخی از زبان "علی سرتیپی" پخش کننده، سینمادار و تهیه کننده سینمای کشور و برخی به نقل از منابع آگاه است، به این شرح عنوان شده است:

 

مهناز افشار:

 

 

آخرین دستمزد وی، 40 میلیون تومان برای بازی در فیلم "پوپک و مش ماشالله" است.البته "منیژه حکمت" تهیه کننده این فیلم در زمان اکران این فیلم اعلام کرده بود که به واسطه دوستی اش با افشار دستمزد پایینی را به وی داده است!

 

لیلا حاتمی:

 

 

دستمزد وی بالای 50 میلیون تومان است.

الناز شاکر دوست:

 

 

مبلغ دستمزد وی برای بازی در هر فیلم 40 میلیون تومان است.

مریلا زارعی:


دستمزد وی 40 میلیون تومان است.

علی صادقی:

 

 

سرتیپی گفته است که وی برای بازی در یک سکانس 3 روزه گفته است که 40 میلیون تومان می گیرد ولی با کمی صحبت با او ظاهرا صادقی به سرتیپی تخفیف داده است.

بهرام رادان و محمدرضا فروتن:

 

 

این بازیگران تمایلی برای بازی در فیلمهای تجاری ندارند ولی برای بازی در اینگونه فیلمها رقم بین 70 تا 80 میلیون تومان می گیرند اما برای فیلمهای هنری رقم پایین تری می گیرند.

رضا عطاران و امین حیایی:

 

 

علی سرتیپی که از جمله پخش کننده های فیلم سینمای ایران است در گفتگو با زندگی ایرانی در مورد دستمزد عطاران چنین می گوید: عطاران ارقام متفاوت بنا بر شرایط متفاوت دارد. او برای بازی در یک فیلم رقم 30 میلیون تومان گرفته و همزمان در فیلمی دیگر قرارداد 60 میلیون تومانی امضا کرده است وی در ادامه اضافه می کند که حیایی هم به همین شکل است.

هدیه تهرانی:

 

 

سرتیپی حضور هدیه تهرانی را تضمین فروش فیلم و بازگشت سرمایه می داند. او می گوید حاضر است برای بازی هدیه تهرانی در یک فیلم 100 میلیون تومان پول بدهد!

شهاب حسینی:

 

 

دستمزد خود را با آنچه که قبلا در مطبوعات 40 میلیون تومان عنوان شده بود متفاوت دانست و البته قبلا در گفتگویی عنوان کرده بود که هر قرار دادی که بالای 40 میلیون تومان ببندد، مابقی را به مراکز خیریه خواهد داد.

احمد پور مخبر:

 

 

احمد پور مخبر ستاره این روزهای سینمای کمدی ایران است ،که از مسن ترین بازیگران و البته نو پاترین آنها است و اکنون می توان عنوان پر کار ترین بازیگر را نیز به وی داد. ظاهراً رقم قرار داد وی برای بازی در هر فیلم حداقل 10 میلیون تومان می باشد که بسیاری از تهیه کنندگان هم با رغبت بسیار این رقم را می پردازند و فقط مشکلشان این است که آنها باید 5_6 ماهی منتظر باشند تا بازی وی در فیلمهای مختلف تمام شود و نوبت به تهیه کنندگان جدید برسد. 

 

محمد رضا گلزار:

 

 

چندی پیش خبری منتشر شد که وی برای بازی در یک فیلم رقم بین 150 تا 200 میلیون تومان پیشنهاد داده است.

 



نوشته شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 11:41 صبح توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |
 

داستانی جالب از پولدار شدن با...

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.. نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه ش رو دو برابر کنه.. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

  آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

 

نتیجه های اخلاقی:

1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکه که آبدارچی بشی به جای میلیونرشدن...!!!


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 11:12 صبح توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |

هفت چریک غریب :

 

هوای 25 اسفند سال 1355 سوز و سرمای زیادی داشت آسمان سیاه و گرفته بود و باد و بوران از همه طرف تن عابرانی که از

خیابان ها می گذشتن را نوازش میداد. علی مرد 40 ساله ای که دست های پینه بسته او نشان میداد که مرد زحمت کش و

وسختی کشیده ای است هنوز تا ساعت 10 شب مشغول جابه جا کردن فرش ها در حجره حاج رسول بود .

پسرش سعید هم همراه او بود هنگامی که ناهار رابرای پدرش می آورد اورا نگه میداشت تا شب با هم برگردند چون خانه آنها

تا حجره خیلی دور بود آنها در منطقه پایین شهر تهران می نشستند.

ساعت 11:00 شب علی آقا همراه پسرش در ب حجره را بسته ودست پسرش سعید را گرفته و در کوچه ها ی تاریک که فقط

 صدای جیرجیرکها و پارس سگ ها می آمد به سمت خانه حرکت کردند.

در آن زمان حکومت نظامی بود وفقط اراذل و اوباش بودند که می توانستند آزادانه در خیابان ها تردد کنندچون از نوکران

خودشان بودند.

علی آقا و سعید همچنا در هوای سرد به سمت خانه در حرکت بودند .که ناگهان 4نفر از اراذل و اوباش که معلوم بود تا

خرخره از اون زهر ماری ها خورده بودند تلو تلو به آنان نزدیک شدند.

و به علی آقا و پسرش که خوب نزدیک شدند شروع کردند به فحاشی و در بری گفتن یکی از آنها به علی آقا گفت هر چی

توی جیب هات داری بریز بیرون وچاقوی ضامن دار خود را بیرون آورد.

علی آقا که تازه حقوق زحمت کشی خود را گرفته بود و نقشه های زیادی برای آن کشیده بودچون چیزی به عید نمانده بود

  و نمی خواست که به همین راحتی ها از دست بده مقاومت کرد ولی آنها 4 نفر بودند و مست ناگهان در این کش ومکش

چاقویی به قلب علی آقا خورد و صدای آه بلند علی آقا 4اراذل و اوباش را فراری داد . وعلی آقا به زمین افتادو دیگر نفسش بالا

 نیومد. سعید به روی بدن پدرش افتاد و زار زار گریه میکرد در آن شب تاریک انگار هیچکس صدای گریه آن کودک 10

ساله را نشنید.

فردای آنروز علی آقا را به خاک سپردند.وخون او در فضای خفه خان آن زمان پایمال گردید. واین سعید بود که همچنان کینه

 و بغض آن 4 نفر در دلش ماند.

20خرداد سال 1370 بود 15 سال از آن وقعه که پدر سعید علی آقا ناجوانمردانه به دست اراذل و اوباش کشته شد می گذشت

والان سعید جوانی 25 ساله شده بود در طی این مدت سختی های زیادی کشیده بود و برای خرجی مادر و خواهر و برادرش از

همان 10 سالگی درس را رها کرده بود ومشغول کار شده .ولی در کنار کار ورزش و تمرینات رزمی را ادامه داده بود والان به

در جه استادی در کنک فو رسیده بود و برای خود باشگاهی راه انداخته بود . ودر این راه موفقیت های بسیاری هم کس کرده

 بود.سعید هنوز پس از 15 سال کینه آن ناجوانمردانی که پدرش را کشته بودند از ذهنش نرفته بود و از 15 سال پیش آنها را

زیر نظر گرفته بود آنها بهد از انقلاب هم هنوز به کارها زشت و خرابکارانه خود ادامه میدادند و حتی گروه قدرتمند و

خرابکارانه جدیدی را ه اندخته بودند که بجز دزدی و زورگیری دست به قاچاق مواد مخدر و اسلحه هم میزدند که نیروی

انتظامی و دولتی هم از دستگیری و محاکمه او به دلیل داشتن عواملی در رده های بالای کشوری عاجز بودند. که علی با اینکه

 استاد کونک فو بود وقدرت بدنی زیادی داشت نمی توانست تکو تنها و بی گدار به آب بزند سعید می خواست که ریشه این

مفسدین فی الرض را کلا از آن محل و شهر بکند .پس نقشه حساب شده ای داشت و آن هم تشکیل گروه رزمی قدرتمندی

که با نقشه  وحساب شده دمار از روزگار آن نامردان در بیاورد.

وبرای همین دست به تشکیل گروهی واول از شاگرد ارشد باشگاه خودش که پسره ورزیده و باهوش و رفیق شفیق خودش بود

این مورد را در میان گذاشت و میدانست که حمید هم قبول میکند و لی حا لا نوبت بقیه گروه و و کسی که بتواند یک محلی

را در اختیار اینها و از نظر مالی اینها را تغذیه کند احنتیاج داشتند. سعید قبل به علت کینه شخصی میخواست که انتقام خود را از

 آن 4 نفر بگیرد ولی الان به خاطر مردم و آنهایی که از این افراد ضربه خورده میخواست که این گروه را تشکیل بدهد.......

ادامه دارد...............


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 12:31 عصر توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |

فصل اول آموزشی:

ساعت 9 شب یکشنبه مورخ 18/3/83  بود که من لوازم

ضروری رو جمع کردم لباس گرم بسیاری تنقلات که مادرم

 برای من گذاشته بود خیلی زیاد بودطوری که ساکم سنگین

شده بود فرزند پنجم خونه بودم 2 تا از برادرام قبل من خدمت

رفته بودن  نصف آنها را از ساکم در آوردم وطوری که مادرم

ناراحت نشه آنها را در یک قسمت خونه که زیاد تو دید نباشه

گذاشتم. بحث سنگینی نبود نمیخواستم این همه چیز با

خودم ببرم که اونجا بقیه بهم بخندن فکر کنن بچه ناز ناز

هستم یا نمیتونم گرسنگی یا تشنگی رو تحمل کنم . ساکم

رو جمع و جور کردم.

 

 آدم منظم ودقیقی هستم وتا صبح 10 بار از خواب پریدم  که یه موقع  دیرم نشه ساعت 4 صبح از منزل بعد از خداحافظی و آئینه قرآن بیرون اومدم و رفتم کنار جاده تا سوار اتوبوس بشم وبرای یه سفر مردانه راهی شم مادرم میخواست من رو تا سر جاده همراهی کنه ولی من به خاطر این که اذیت نشه و اون غروری که داشتم مانع شدم .ساک رو برداشتم و به روی دوشم انداختم به طرف جاده رفتم کنار جاده رسیدم زیاد برام سخت نبود چون اردوهای نظامی زیاد رفته بودم و خدمت سربازی هم مثل اردو های نظامی میدونستم. تو این فکرها بودم که اتوبوس شیروان اومد سوار شدم آخه آموزشی من شیروان بود پادگان آموزشی شهید بهشتی. رفتم آخر اتوبوس نشستم و باز غرق در افکارم شدم. کنارمن دو جوان قد بلند و دوقلو با صورت های کشیده نشسته بودند . سر صحبت رو با اونا باز کردم ومتوجه شدم که اونها هم میخوان برن به همون پادگان یکمی دلم قرص شد چون از اینکه غریبانه و نتها اول وارد یه جایی بشم خیلی ناراحت بودم همراه با این دوقلوهای مشهدی شدیم تابه پادگان شهید بهشتی شیروان برسیم. پادگان شهید بهشتی نرسیده به شیروان و در چند کیلومتری جاده قرار داره من همراه دوقلوهای مشهدی ازنرسیده به شیروان از اتوبوس پیاده شدیم ساعت 8 صبح بود.

ماشینهای شخصی کنار جاده ایستاده و صدا میزدند برای پادگان شهید بهشتی من و دوقلوها سوار یکی از اون ماشینها شدیم و اون ماشین به سمت پادگان شهید بهشتی حرکت کرد.یک ساعتی طول کشید ولی رسیدیم اول پادگان که رسیدیم دژبان ها ی پادگان   تمامی ساک های مان را بازرسی کردند که وسایل ممنوعه با خود داخل پادگان نبریم.داخل پادگان جلوی درب اصلی بچه ها رو خط کردند بچه ها اکثرا هنوز غرور جوانی در چهره هاشان موج میزد و یکی از همون ها خود من بودم 2 ساعتی همون جا نشستیم بعد یک سرباز قدبلند سفید پوست با واکسیل و کلاه قرمز اومد ویکم برای ما با لحنی خیلی خشمگینانه صحبت کرد و گفت اینجا منطقه نظامی ودیگه خونه نیست که هر کاری دلتان میخاد بکنیداومدین که مرد بشی  اینجا قانون و مقررات داره و باید به اونا عمل کنید و اون قانون نظامی رو که همیشه توی فیلم هامیشنیدیم اینجا هم از زبون این سرباز که خدمتش زیاد بود شنیدیم در نظام همیشه یادتون بمونه توی جمع اگه کارخوب یا بدی بکنبد اگه مال هرگردان یا گروهی باشید تشویق برای یک نفر و تنبیه برای همه هست پس مراقب باشید و سرباز از همونجا شروع کرد به سخت گیری . مارو حسابی بشین پاشو داد و حالمون گرفت البته من و تعدادی از بچه ها زیاد تحویل نمیگرفتیم و اونم چون ما لباس شخصی بودیم زیاد اذیت نکرد ولی فکر کنم برامون خط و نشون کشید که بعدم حالمون رو بگیر من و تعدادی از بچه ها برای این زیاد تحویلش نمیگرفتیم چون میگفتیم تو خودت سربازی هنوز به ما گیر میدی. ساعت 12 ظهر شد ما همون جا توی محوطه نشستیم یه همین جور به تعدادما افزوده میشد از شهرهای مختلف از تهران- شاهرود- کرمان- نهبدان- رشت و.....

صدای اذان از بلندگوهای پادگان بلند شدو بچه ها آماده شدند برای نماز خوندن تعدای هم جیم زدن انگاربا نماز میونه ای نداشتن ولی فکر کنم این آخرین باری که جیم میزنن چون وقتی لباس تنشون باشه به این سادگی ها نمیتونن جیم بشن توی نظام هرکاری که بگن انجام بده اجباری باید انجام بدی برا همینه که قدیمی ها به خدمت سربازی میگفتن اجباری رفتیم وضوخونه وضوبگیریم شیر آب رو که باز کردم خیلی آبش سرد بود یکم از آب خوردم باورم نمیشد چه آب گوارایی خیلی آب گوارایی بود تا دلت بخاد از اون آب خوردم و بعد وضو گرفتم ولی بعدش با خودم گفتم خدا بخیر کنه هنوز اولای پاییز این آب اینقدر سرد وقتی زمستون بیاد چی میشه .پادگان درست داخل دره ای قرار گرفته بود وکوههای برافراشته اون رو احاطه کرده بود.رفتیم برای نماز- نماز خونه پادگان خیلی بزرگ بود فکر کنم یه 3یا 4 هزار نفری گنجایش داشت وبه نماز ایستادیم نماز که تموم شد امام جماعت هم صحبت کرد و به ما خوش آمد گفت و درباره احکام شرعی هم یکم برا بچه هاتوضیح داد که واقعا برای خودم و لسیاری از بچه ها مفید بود چون فکر کنم خیلی ها اصلا خواندن نماز جماعت رو بلد نبودن و دیده میشدن بسیار اندکی از سربازها که نماز خواند هم بلد نبودن .پادگان شهید بهشتی وابسته به سپاه بود و زیر نظر نیروی مقاومت بسیج وبرای همین هم اکثر بچه هایی که اومده بودن یا بسیجی بودن یا از قشر مرفع جامعه که با پارتی بازی اومده بودن اونجا تعداد اندکی که نماز خوندن هم بلد نبودن از همین قشر بودن . چون سربازهای قدیمی خیلی تو این پادگان حال میکردن و به اونجا هتل بهشتی هم میگفتن بجه های جدید رو حد الامکان نمیذاشتن با سربازها یا بچه هایی که چند ماهی اونجا آموزیشی بودن همصحبت بشن تا همه راهکارها ی پادگان رو کدوم فرمانده جدی صحبت میکنه وعمل میکنه باخبر بشن ولی مگه ایرانی جماعت رو میشه جلوش رو گرفت . ساعت 14 گفتن که همه سرباز های جدید برن غذاخوری و ناهار بخورن یه بشقاب و یه قاشق هم همراهشون ببرن که یدفعه دیدم همه هجوم بردن بچه های مشهد وشهرهای اطراف استان خراسان چون ماه رمضان بود روزه بودن وفقط بچه ها یشهرستان های دور که نمیتونستن در را ه طولانی که دارند روزه بگیرند برای ناهار رفتن و خیلی هم تعدادشون زیاد بود.  به طرف غذا خوری رفتن خیلی شلوغ شده بود در غذاخوری میخاست از جا کنده بشه که یدفعه دیدم یه نظامی کادر اومد وباتشر همه رو به عقب خوند و سربازهای آشپزخونه هم بچه ها رو هل دادن سمت عقب درجه او کادر سروان بود و لهجه کردی داشت و شروع کرد به بد بیراه گفتن ای احمق های بی شعور شما شعور ندارید برا غذا خوردن سرسفر خونتون هم همین جوری میرفتین و کلی بد بیراه بعد همه رو موظف کرد صف بکشن و با صف برن داخل وهیچکس هم جیکشون در نیومد خیلی ترسیده بودن ناهار خورشت قیمه بوداز بچه ها وضعیت غذا رو پرسیدیم که گفتن یک کفکیر بزرگ برنج و یه ملاقه که حاوی دوعدد گوشت و یه مشت لپه و سیب زمینی بود خورشت .ناهار رو که خوردند ظرفها رو اومدن تو محوطه و زیر آفتاب دوباره نشستن ما که روزه بودیم شکم ها قر و قور میکرد خیلی ضعف کرده بودیم ولی بچه های شهرستان های دیگه رنگ و رو شون باز شده بود. 

ساعت 3 بعد اظر بود که گفتن برید سهمیه هاتون رو از انبار

بگیرید و اولشم هم گفتن باصف نبینم باز شلوغ کنید و بچه

های جدید همه صف کشیدن یکی یکی برای گرفتن سهمیه

وارد انبار شدن سهمیه عبارت بود از 3دست لباس نظامی- 2

دست لباس گرم اورکت- تاید مسواک وخمیر دندون شامپو

وغیره وقتی سهمیه ها رو که توی کوله بود گرفتیم سهمیه دو

 سال رو که خیلی هم زیاد بود و به سختی حمل میکردیم و از

 جلوی سرباز های قدیم رد میشدیم با طعنه به ما مطلک

میگفتن مثلا میگفتن سهمیه طنابت رو هم گرفتی فیس ماه

به چه امیدی زنده ای -کی میره این همه راه رو و......

 

توی محوطه با اون همه وسایل نشستیم تا تقسیم بندی کنن و آسایشگاههامن معلوم بشه یادم رفت بگم که 4 روز مونده بود تا ماه رمضون تموم بشه .پادگان شهید بهشتی از 2 تا گردان تشکیل شده بود به نام های گردان امام علی (ع) که فرمانده اون سروان قنبری و گردان امام حسین (ع) که فرمانده اون سروان جاندانه که از بومی های همون جا هست بودند.گردان امام علی )ع) یک ماهی از گردان امام حسین (ع) جلوتر بود .واینجوری هم که بچه های قدیمی پادگان میگفتن از نظر همه چی گردان خیلی راحتی برخورد کرده بودیم یعنی گردان امام حسین (ع) بچه ها با شنیدن این جمله خیلی دلشون قرص شد..

بچه ها به سه گروهان تشکیل شدن ودر یکی از آسایشگاها

جا گرفتن که دارای سه اتاق بزرگ با تختهای چند طبقه

بودبچه های مشهد هم در 3 گرووهان تقسیم شدند.من هم

 در گروهان 3 که کروهان 90 نفری بود واتاق هم تقریبا روبه

روی درب خروجی بود.جا گرفتم. در گروهان ما 7تا 8 نفری از

بچه ها مشهد و تعداد زیادی گرگان و تهران ونهبندان بودند که

 من با 3 تا 4 تای آنها بیشتر می چرخیدیم و تختها رو هم

نزدیک هم بود.اسم یکی محمد- یکی علی و یکی میثم بود و

 و یکی بچه تهران بود که ریز نقش و سیاه چرده که بچه

خیلی خوبی هم بود.رفیق های ایاقی شدیم. ساعت 9 شب

 بود که همه بچه رو با لباس نظامی که داده بودند به خط

کردندو فرمانده گروهانها مشخص شد فرمانده گروهان

ماگروهبان سرباز رکابدار بود که ما خیال میکردیم کادر است

 بعد ها فهمیدیم که سرباز قدیمی هستش بچه خوبی بود

 ولی تو کارش جدی یکمم تک زبونش میگرفت. اون شب

خیلی مارو بشین پاشودادن و لی خیلی هم خوش گذشت

 وقتی یاد میدادند که به جای خود و بچه ها جواب میدادند الله

 و سر گروهبان میگفت که در شب نباید جواب  الله بدهیدو

هیچ صدایی نباید شنیده بشه  چون شاید دشمن صدای شما

را بشنود و موقعیت رو پیدا کنه.و خیلی از اصول نظامی که به

همون شب یاد داد و وقتی میخواستیم بعد از 2 تا 3 ساعت

 که علاف شدیم بریم آسایشگاه و استراحت کنیم گروهبان از

 جلو نظام وخبردار گفت که دفعه اول همه جواب دادن و بعد

ناراحت شد و گفت مگه من به شما احمق ها نگفتم شب

صدا نداره و دوباره تنبیه نظامی کرد کل گروهان رو و چندین بار

 تکرار کرد و تک توکی از بچه ها که میخواستن اذیتش کنن

هی صدا درمی آوردند و هی اون هم کل گروهان رو تنبیه

میکرد ما که کلی میخندیدیم و حال میکردیم ولی بعضی از

بچه ها خسته شدند و میگفتن جون مادراتون کسی صدا در

نیاره تا بریم داخل که بچه ها آخر با این قسم ها ساکت

میشدند و داخل میشدیم . شب اول خیلی حال کردیم.ساعت

 3 صبح همه رو بیدار کردند که برن و سحری بخورند رفتیم

غذاخوری و باز دوباره سر صف شدن بچه می دویدن و شلوغ

میشد یادمه شب اول بود سر اینکه کی اول صف باشه یا دوم

 مثل مدرسه با بچه ها گرگان درگیر شدیم و دعوا بالا گرفت

حالا جالب اینجاست که بچه های گرگان همه قد بلند و هیکل

 و بچه های مشهد همه قد کوتاه وریزنقش ولی بچه های

مشهد ریزنقش هستن ولی خیلی قلدر و پرسرو صدا به

اصطلاح خودمون (غال ) هستند.هیچی جرو بحث بالا گرفت

ولی زود بچه ها جدا کردن ولی خط و نشونها و کل کلا ادامه

 داشت و بچه های مشهد  قرار مدار دعوا رو میذاشتن برای

 بعد آموزشی  . چند روزی گذشت ما با بچه های گرگان نمی

 ساختیم و هرز گاهی بهم گیر میدادیم. 3تا 4 روزی گذشت

 هرروز ماررو میبردن میدان صبحگاه و با ما رژه تمرین میکردند .

5 صبح بیدار باش نماز صبحانه- نظافت به خط شدن

میدان صبحگاه تمرین رژه. 2روز دیگه عید فطر بود زمزمه های

تو بچه ها به گوش میرسید که میخان هنوز نیوده به ما

مرخصی میان دوره بدن تا عید فطر رو در کنار خانواده باشیم .

ولی از مسئولین که میپرسیدیم همه میگفتن نه پسر جون

شما هنوزنیومده میخاین برید......

 

ادامه دارد....................


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 10:22 صبح توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |

خواندنی ها و نظرات جالب بازیگران سینما

 و ورزشکاران درباره مرگ

 

نظرات این دوستان گاهی جالب و خارج از تصور است:

* مجتبی جباری
بیشتر از مرگ از اعمالم می‌ترسم و اگر چیزی از عمرم باقی نمانده باشد و چیزی در آن لحظه نجوا هم فقط از خدا طلب بخشش و مرگ بی‌دردسری می‌کنم.

* حمید سوریان
دلم می‌خواهد راحت و بی‌مزاحمت برای دیگران بمیرم و آن قدر آدم خوبی باشم که وقتی مردم روی سنگ قبرم بنویسند ورزشکار با اخلاق مرد.

* مهرانه مهین‌ترابی
مرگ لحظه‌ای ناگزیر در زندگی هر موجود زنده‌ای است فقط کاش همیشه قدر یکدیگر را بدانیم و می‌خواهم طوری بمیرم که کسی کینه‌ای از من به دل نداشته باشد.

* علیرضا محمد
بالاخره هر کسی یک روز می‌میرد، ولی من نمی‌خواهم توی زمین فوتبال بمیرم. دوست دارم روزی که قرار است این اتفاق برایم بیفتد کنار خوانواده‌ام باشم.

* فرمان فتحعلیان
آرزویم مرگ پر آرامش است طوری که خودم هم نفهمم چه شد. اما رفتن و مردنم باعث شادی کسی نشود که بگویند خوب شد که مرد.

* علی پروین
مرگ حق است آقا! اما برعکس تمام حق‌ها گرفتنی نیست و به شما می‌دهند و امیدوارم که خوبش را به من بدهند.

* علی کریمی
دوست دارم طوری بمیرم که خانواده‌ام به من افتخار کنند و کسی را نرنجانده باشم، اما یک جورهایی هنوز از مرگ می‌ترسم.

* پوریا پورسرخ
می‌خواهم لحظه‌ای این اتفاق برایم بیفتد که وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم کاری نکرده باشم که از انجامش پشیمان و شرمنده باشم.

* نیما مسیحا
خیلی خوب است که آرام بمیرم مثلاً در خواب و... امیدوارم آن لحظه خدا از من راضی باشد.

* هادی ساعی
دلم می‌خواهد با عزت و افتخار بمیرم.

* بهنام صفاریان
من عاشق سرعتم و به نظرم اگر حین مسابقات اتومبیل‌رانی چپ کنم و بمیرم هیجان‌انگیز باشد.

* سپهر حیدری
معتقدم مرگ پایان و آخر کار ما نیست و برای همین می‌تواند خیلی هیجان‌انگیز باشد. اما تا به حال به این فکر نکرده‌ام چطور بمیرم. شاید خیلی ساده و در خواب گزینه‌ خوبی باشد.

* مهدی میامی
می‌خواهم آن لحظه حتماً با مردم خوبمان ملاقات کنم و به آن‌ها بگویم که دوستشان دارم.

* آرش برهانی
مرگ می‌آید و همیشه هم وقتی می‌آید که انتظارش را ندارید و ما هرگز به درستی باورش نمی‌کنیم. امیدوارم روزی سراغ من بیاید که حسرتی در دلم نمانده باشد و به آرزوهایی که می‌خواهم رسیده باشم.

* اردلان شجاع‌کاوه
به قول شاعر نمی‌دانم پس از مرگم چه خواهد اما دوست داشتم نوع مردنم را می‌دانستم تا خودم را آماده کنم.

* یوسف تیموری
کاش جوری بمیرم که همه بگویند حیف شد که مرد نه اینکه راحت شدیم یا مثلاً از دستش خلاص شدیم و این جور حرف‌ها.

* فلامک جنیدی
فقط مریض نباشم و در بستر بیماری نمیرم کافی است.

* مهناز افشار
دلم نمی‌خواهد خفه شوم یا در آب غرق شوم مرگ هر چه با آرامش و بی‌سر و صداتر باشد بهتر است.

منبع : پیمانه

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/11ساعت 1:38 عصر توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |
   1   2   3   4      >


کد قالب جدید قالب های پیچک


< > < >