کد تقویم

> داستان رزمی - همه چی درباره سینما
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه چی درباره سینما

هفت چریک غریب :

 

هوای 25 اسفند سال 1355 سوز و سرمای زیادی داشت آسمان سیاه و گرفته بود و باد و بوران از همه طرف تن عابرانی که از

خیابان ها می گذشتن را نوازش میداد. علی مرد 40 ساله ای که دست های پینه بسته او نشان میداد که مرد زحمت کش و

وسختی کشیده ای است هنوز تا ساعت 10 شب مشغول جابه جا کردن فرش ها در حجره حاج رسول بود .

پسرش سعید هم همراه او بود هنگامی که ناهار رابرای پدرش می آورد اورا نگه میداشت تا شب با هم برگردند چون خانه آنها

تا حجره خیلی دور بود آنها در منطقه پایین شهر تهران می نشستند.

ساعت 11:00 شب علی آقا همراه پسرش در ب حجره را بسته ودست پسرش سعید را گرفته و در کوچه ها ی تاریک که فقط

 صدای جیرجیرکها و پارس سگ ها می آمد به سمت خانه حرکت کردند.

در آن زمان حکومت نظامی بود وفقط اراذل و اوباش بودند که می توانستند آزادانه در خیابان ها تردد کنندچون از نوکران

خودشان بودند.

علی آقا و سعید همچنا در هوای سرد به سمت خانه در حرکت بودند .که ناگهان 4نفر از اراذل و اوباش که معلوم بود تا

خرخره از اون زهر ماری ها خورده بودند تلو تلو به آنان نزدیک شدند.

و به علی آقا و پسرش که خوب نزدیک شدند شروع کردند به فحاشی و در بری گفتن یکی از آنها به علی آقا گفت هر چی

توی جیب هات داری بریز بیرون وچاقوی ضامن دار خود را بیرون آورد.

علی آقا که تازه حقوق زحمت کشی خود را گرفته بود و نقشه های زیادی برای آن کشیده بودچون چیزی به عید نمانده بود

  و نمی خواست که به همین راحتی ها از دست بده مقاومت کرد ولی آنها 4 نفر بودند و مست ناگهان در این کش ومکش

چاقویی به قلب علی آقا خورد و صدای آه بلند علی آقا 4اراذل و اوباش را فراری داد . وعلی آقا به زمین افتادو دیگر نفسش بالا

 نیومد. سعید به روی بدن پدرش افتاد و زار زار گریه میکرد در آن شب تاریک انگار هیچکس صدای گریه آن کودک 10

ساله را نشنید.

فردای آنروز علی آقا را به خاک سپردند.وخون او در فضای خفه خان آن زمان پایمال گردید. واین سعید بود که همچنان کینه

 و بغض آن 4 نفر در دلش ماند.

20خرداد سال 1370 بود 15 سال از آن وقعه که پدر سعید علی آقا ناجوانمردانه به دست اراذل و اوباش کشته شد می گذشت

والان سعید جوانی 25 ساله شده بود در طی این مدت سختی های زیادی کشیده بود و برای خرجی مادر و خواهر و برادرش از

همان 10 سالگی درس را رها کرده بود ومشغول کار شده .ولی در کنار کار ورزش و تمرینات رزمی را ادامه داده بود والان به

در جه استادی در کنک فو رسیده بود و برای خود باشگاهی راه انداخته بود . ودر این راه موفقیت های بسیاری هم کس کرده

 بود.سعید هنوز پس از 15 سال کینه آن ناجوانمردانی که پدرش را کشته بودند از ذهنش نرفته بود و از 15 سال پیش آنها را

زیر نظر گرفته بود آنها بهد از انقلاب هم هنوز به کارها زشت و خرابکارانه خود ادامه میدادند و حتی گروه قدرتمند و

خرابکارانه جدیدی را ه اندخته بودند که بجز دزدی و زورگیری دست به قاچاق مواد مخدر و اسلحه هم میزدند که نیروی

انتظامی و دولتی هم از دستگیری و محاکمه او به دلیل داشتن عواملی در رده های بالای کشوری عاجز بودند. که علی با اینکه

 استاد کونک فو بود وقدرت بدنی زیادی داشت نمی توانست تکو تنها و بی گدار به آب بزند سعید می خواست که ریشه این

مفسدین فی الرض را کلا از آن محل و شهر بکند .پس نقشه حساب شده ای داشت و آن هم تشکیل گروه رزمی قدرتمندی

که با نقشه  وحساب شده دمار از روزگار آن نامردان در بیاورد.

وبرای همین دست به تشکیل گروهی واول از شاگرد ارشد باشگاه خودش که پسره ورزیده و باهوش و رفیق شفیق خودش بود

این مورد را در میان گذاشت و میدانست که حمید هم قبول میکند و لی حا لا نوبت بقیه گروه و و کسی که بتواند یک محلی

را در اختیار اینها و از نظر مالی اینها را تغذیه کند احنتیاج داشتند. سعید قبل به علت کینه شخصی میخواست که انتقام خود را از

 آن 4 نفر بگیرد ولی الان به خاطر مردم و آنهایی که از این افراد ضربه خورده میخواست که این گروه را تشکیل بدهد.......

ادامه دارد...............


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 12:31 عصر توسط چارلی چاپلین نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک


< > < >